داستانی از : فتح االله بی نیاز
تمام
ظرفها را بىسر و صدا شست و کابینتها را بهآرامى تمیز کرد؛ بعد عقب رفت
و آشپزخانه کوچکشان را از زیر نگاه گذراند تا ببیند کارى باقى مانده است
یا نه. دوست نداشت کسى بگوید هنوز فلان کار را نکرده است.
صورتى
کوچک و قشنگ، چشمانى گرد و سیاه و نافذ، موهایى بلند و حرکاتى تند و تیز
داشت. پیراهن خیسش را عوض کرد و دوباره موهایش را شانه زد. مادرش اعظم با
قیافه خوابآلودى به او نزدیک شد و گفت: »کى بیدار شدى؟ مگه قرار نبود
ظرفا رو بذارى براى من؟«
زهرا لبخندى زد و گفت: »چایى آمادهس، الان میارم.«
بهسرعت
دست به کار شد. وقتى مادرش شستن دست و صورتش را تمام کرد، سفره رنگ و رو
رفته صبحانه با یک تکه پنیر و نانى که زهرا همان روز صبح خریده بود، آماده
بود. اعظم بوسهاى بر سر دخترش زد و گفت: »مواظب باش دوباره کمردرد نگیرى!«
- مواظبم! راستى، کرامت کجا رفت؟
و
نشست تا صبحانه بخورد. مادرش گفت: »مىدونم که پارک و سینما نرفته. اگه
مىرفت، حالا تو اینجا نبودى. خدا رو شکر کن که همچین برادرى دارى!«
- همیشه شکر مىکنم؛ همیشه!
زهرا
برادر ناتنى هفدهسالهاش را دیوانهوار دوست داشت؛ کرامت هم علاقه زیادى
به خواهرش داشت. خیلى وقتها دل نمىداد بهتنهایى بستنى بخورد یا موقع
رفتن به سینما و پارک، زهرا را نادیده بگیرد. گاهى که حسابى سربهسر هم
مىگذاشتند و زن و شوهر را به خنده مىانداختند، پدرشان حسین با تمام وجود
احساس خوشبختى مىکرد و دم گوش زنش مىگفت: »اگه بچههاى آدم خوب و
قدرشناس باشن، پدر و مادر هم بیشتر دوستشون دارن و از خوشحالىشون بیشتر
خوشحال مىشن.«
اعظم کنار سفره نشست و گفت: »چرا تا حالا منتظر موندى؟ مگه دکتر نگفت شکمتو خالى نگهندار؟«
مىدانست
که اگر صدبار دیگر هم بگوید، باز فایده ندارد و دخترک همچنان کار مىکند و
به خود گرسنگى مىدهد تا همراه مادرش صبحانه بخورد. و مىدانست که زهرا
بیش از حدِ معمول، در برابر خانواده احساس مسؤولیت مىکند. بیشتر روزها
فقط وقتى براى بازى سراغ بچههاى دیگر مىرفت که مطمئن مىشد کارى باقى
نمانده و مادرش از هر حیث راضى و راحت است.
خیلى چیزها بود که
دلش مىخواست داشته باشد، اما به روى خود نمىآورد. با دیدن خوردنى،
پوشیدنى یا یک وسیله سرگرمى، سر کوچکش را تکان مىداد و با خودش مىگفت:
»حالا نه، بعداً...بعداً.«
اوایل شب پیش از آمدن پدرش، آب گرم
و حوله و صابون را آماده کرد؛ بعد برایش چاى ریخت، کفشش را تمیز کرد،
جورابش را شست و لباسهاى کارِ چهار روز گذشتهاش را در تشت انداخت. مادرش
به او اخطار کرد: »دست به اونا نزن! خودم بعداً بهشون مىرسم.«
زهرا
چاى دوم را براى پدر آورد و تبسمکنان کنارش نشست و شیرینزبانى کرد:
»امروز چه خبر؟ تو کارخونه از کى غیبت مىکردین؟ رئیس، معاون، رئیس
حسابدارى؟«
پدرش کارگر یک کارگاه بزرگ بود. بهخاطر حقوق کمى
که مىگرفت، مجبور بود عصرها چند ساعتى در یکى از تعمیرگاههاى کنار جاده
کار کند. آسایش و خوشبختى خانواده براى این مردِ آرام و محجوب خیلى اهمیت
داشت. مدتى بعد از مرگ مادر کرامت افسرده شده بود، ولى پس از ازدواج با
اعظم و تولد زهرا روحیهاش خوب شد.
از سه روز پیش، زهرا با
لبخندهاى شرمآگین و نگاههاى معنادار مىخواست پدر و مادرش را متوجه چیزى
کند. حالا هم یکى دو بار، همچون آدم بزرگسالى که براى یک قضیه عاطفى و
معنوى تأسف مىخورد، آه کشید. حسین متوجه شد. با مهربانى دستى بر موهاى
دخترک کشید و گفت: »ها زهرا ! چیزى مىخواى؟«
زهرا خجالت کشید و صورتش گلگون شد. آب دهانش را قورت داد و جابهجا شد و لبخند شرمگینانهاى زد: »نه ...نه... ولى...«
خاموش شد و سرش را زیر انداخت. حسین گفت: »ولى چى عزیزم؟ حرفتو بزن!«
زهرا
انگشتها را درهم فرو برد، نگاه پرسندهاى به مادرش انداخت و بعد به پدرش
چشم دوخت. بالاخره پا روى قلب خود گذاشت تا براى پدرش خرج بتراشد. با
لبخند گفت: »عکس شاگرد اولها رو مىزنن توى روزنامهها. اگه پونزه تومن
داشته باشم...«
دیگر چیزى نگفت. پدر بازوى لاغر دخترش را فشرد و گفت: »همین؟ خُب زودتر مىگفتى!«
و قول داد که یکى دو روز دیگر پول را بدهد.
زهرا
چنان ذوقزده بود که تا نیمهشب به خواب نرفت. بارها عکس خودش را در
روزنامه مجسم کرد. هر بار زیر عکس عنوانى مىگذاشت و جاى کلمهها را تغییر
مىداد. وقتى جمله دلخواهش را پیدا کرد، لبخند پیروزمندانهاى زد و
دستهایش را بههم سایید. چند لحظه بعد، یاد پدرش افتاد و دلش سوخت. با
خودش گفت: »کاش یهجورى مىشد که ازش پول نمىگرفتم!«
ولى اگر
از پدر نمىگرفت از کى مىبایست مىگرفت؟ چند بار به مغزش فشار آورد و فقط
یهچیز به ذهنش رسید: »کاش پونزه تومن پیدا مىکردم!«
از
فردا، چه در حضور پدر و مادرش چه در غیابشان، احساس شرمسارى داشت؛
بههمین دلیل، بیش از پیش در خانه کار مىکرد. سبزى و نخود و لوبیا پاک
مىکرد، اتاقها و حیاط را جارو مىزد، اسباب و اثاث خانه را کهنهکشى
مىکرد، به غذا سر مىزد و لباس مىشست؛ حتى از مادرش اجازه مىگرفت تا
کارهاى سنگینتر را هم انجام دهد.
ده - دوازده روز بعد از
دادن عکس و پول به مدیر مدرسه، شش روز هفته جلو دکه روزنامهفروشى مىرفت
و منتظر مىماند. بهمحض اینکه روزنامهفروش و شاگردش روزنامهها را روى
دکه مىگذاشتند، زهرا جلو مىپرید و بىاعتنا به اعتراض کسانى که در صف
خرید روزنامه ایستاده بودند، یکى از روزنامهها را برمىداشت و باز مىکرد
و در همان حال مىگفت: »نترسین! نمىخوام نوبتتونو بگیرم، فقط مىخوام
ببینم...«
بقیه حرفش را نمىگفت و تمام حواسش را متوجه عکسها مىکرد.
چند
هفته متوالى، کارش همین بود، اما هر بار با تلخکامى و اندوه از کنار دکه
روزنامهفروشى دور مىشد. بعضى روزها براى مادرش خرید مىکرد. گاهى هم سرى
به نانوایى مىزد تا براى شب نان بخرد.
به این رفت و آمدها و
مرور سریع روزنامه عادت کرد. مادرش و کرامت هم به تب و تاب او عادت کرده
بودند. کرامت گاهى سربهسرش مىگذاشت: »امروز هم عکست نبود؟ نکنه گم شده؟«
روزنامهفروش
هم دیگر او را مىشناخت و با خوشرویى کمکش مىکرد تا زودتر صفحههاى
روزنامه را ببیند. گاهى بعد از جستوجوى بىفایده، ناراحت مىشد و چهره
درهم مىکشید: »حیف! امروز هم نبود!«
پس از دو ماه، زهرا که
دیگر کاملاً نگران شده بود، تصمیم گرفت اگر عکسش تا آخر هفته در روزنامه
چاپ نشد، همراه مادرش به دفتر نمایندگى روزنامه برود و موضوع را با مدیر
مدرسه هم در میان بگذارد. مادرش گفت: »باشه، میام! ولى چرا اینقدر عجله
دارى؟«
زهرا در جواب گفت: »دلم مىخواد پیش از شروع مدرسه عکسمو بزنن توى روزنامه.«
کرامت خندهکنان گفت: »دلش مىخواد مردم شهر زودتر بفهمن شاگرد اول شده.«
زهرا جواب نداد. سرش را زیر انداخت و لبخند شیرینى زد. او همان چیزى را مىخواست که برادرش به آن اشاره کرده بود.
سه
روز بعد، گرماى هوا به اوج رسیده بود که زهرا از خانه بیرون رفت. مادرش و
کرامت خواب بودند. دخترک براى اینکه وقت برگشتن، آنها را بیدار نکند،
برخلاف روزهاى پیش کلید را برداشت و سراغ روزنامهفروش رفت. خیلى زود بود.
در سایه گرم دیوار نشست و منتظر ماند. حوصله نداشت در صفى بایستد که کمکم
داشت طویل مىشد. تقریباً یک ساعت و نیم گرما را تحمل کرد تا اینکه
موتورسیکلت شاگرد روزنامهفروش ظاهر شد. همینکه روزنامهها را روى دکه
گذاشتند، زهرا بهطرفشان رفت و بهسرعت یکى از روزنامهها را برداشت. با
دیدن عکسش در یکى از صفحههاى میانى، جیغ بلندى کشید. روزنامه دیگرى
برداشت، با دستپاچگى پول هر دو را روى دکه گذاشت و بدون توجه به همهمه
اعتراض دیگران، بهطرف خانه دوید. طول راه به هیچچیز خاصى فکر نمىکرد،
چون ذوق و شوق بیش از حد اجازه نمىداد کلمهها و تصاویر بهطور کامل در
کنار یکدیگر قرار بگیرند. جلو درِ خانه نفسى تازه کرد. کلید را در قفل
چرخاند و وارد شد. با سرعت بهطرف اتاقى دوید که مادرش در آن خوابیده بود.
همینکه در را باز کرد، با چهره رنگباخته، نگاه وحشتزده، اندام لرزان و
دهان باز و حرکات پریشان مادرش و کرامت روبهرو شد. آن دو، برهنه و آشفته،
کنار پتویى ایستاده بودند که روى زمین پهن شده بود و هاج و واج به او نگاه
مىکردند. یادش رفت بگوید که عکسش را در روزنامه چاپ کردهاند. منگ و گیج
به اتاق دیگر رفت و روزنامهها از دست کرختش روى زمین افتاد. طعم
خاکارهاى را که در کودکى چشیده بود، در دهان خشکش حس کرد. به زحمت
لبهایش را جمع کرد و به هم فشرد. عضلات صورتش مثل چوب شده بود. به پهلو
دراز کشید، دستش را زیر سرش گذاشت و چشمهایش را بست.
منبع: اتی بان