شاسوسا

شاسوسا

من می خواهم برگردم به دوران خلوت خودم. من نمی خواهم دیگر کسی برای من چنگ و دندان نشان بدهد. یعنی راستش حوصله آزار دیدن را ندارم
شاسوسا

شاسوسا

من می خواهم برگردم به دوران خلوت خودم. من نمی خواهم دیگر کسی برای من چنگ و دندان نشان بدهد. یعنی راستش حوصله آزار دیدن را ندارم

زهرا تب کرده!

داستانی از : فتح االله بی نیاز

تمام ظرف‏ها را بى‏سر و صدا شست و کابینت‏ها را به‏آرامى تمیز کرد؛ بعد عقب رفت و آشپزخانه کوچک‏شان را از زیر نگاه گذراند تا ببیند کارى باقى مانده است یا نه. دوست نداشت کسى بگوید هنوز فلان کار را نکرده است.
صورتى کوچک و قشنگ، چشمانى گرد و سیاه و نافذ، موهایى بلند و حرکاتى تند و تیز داشت. پیراهن خیسش را عوض کرد و دوباره موهایش را شانه زد. مادرش اعظم با قیافه خواب‏آلودى به او نزدیک شد و گفت:

داستانی از : فتح االله بی نیاز

تمام ظرف‏ها را بى‏سر و صدا شست و کابینت‏ها را به‏آرامى تمیز کرد؛ بعد عقب رفت و آشپزخانه کوچک‏شان را از زیر نگاه گذراند تا ببیند کارى باقى مانده است یا نه. دوست نداشت کسى بگوید هنوز فلان کار را نکرده است.
صورتى کوچک و قشنگ، چشمانى گرد و سیاه و نافذ، موهایى بلند و حرکاتى تند و تیز داشت. پیراهن خیسش را عوض کرد و دوباره موهایش را شانه زد. مادرش اعظم با قیافه خواب‏آلودى به او نزدیک شد و گفت: »کى بیدار شدى؟ مگه قرار نبود ظرفا رو بذارى براى من؟«
زهرا لبخندى زد و گفت: »چایى آماده‏س، الان میارم.«
به‏سرعت دست به کار شد. وقتى مادرش شستن دست و صورتش را تمام کرد، سفره رنگ و رو رفته صبحانه با یک تکه پنیر و نانى که زهرا همان روز صبح خریده بود، آماده بود. اعظم بوسه‏اى بر سر دخترش زد و گفت: »مواظب باش دوباره کمردرد نگیرى!«
- مواظبم! راستى، کرامت کجا رفت؟
و نشست تا صبحانه بخورد. مادرش گفت: »مى‏دونم که پارک و سینما نرفته. اگه مى‏رفت، حالا تو اینجا نبودى. خدا رو شکر کن که همچین برادرى دارى!«
- همیشه شکر مى‏کنم؛ همیشه!
زهرا برادر ناتنى هفده‏ساله‏اش را دیوانه‏وار دوست داشت؛ کرامت هم علاقه زیادى به خواهرش داشت. خیلى وقت‏ها دل نمى‏داد به‏تنهایى بستنى بخورد یا موقع رفتن به سینما و پارک، زهرا را نادیده بگیرد. گاهى که حسابى سربه‏سر هم مى‏گذاشتند و زن و شوهر را به خنده مى‏انداختند، پدرشان حسین با تمام وجود احساس خوشبختى مى‏کرد و دم گوش زنش مى‏گفت: »اگه بچه‏هاى آدم خوب و قدرشناس باشن، پدر و مادر هم بیشتر دوست‏شون دارن و از خوشحالى‏شون بیشتر خوشحال مى‏شن.«
اعظم کنار سفره نشست و گفت: »چرا تا حالا منتظر موندى؟ مگه دکتر نگفت شکمتو خالى نگه‏ندار؟«
مى‏دانست که اگر صدبار دیگر هم بگوید، باز فایده ندارد و دخترک همچنان کار مى‏کند و به خود گرسنگى مى‏دهد تا همراه مادرش صبحانه بخورد. و مى‏دانست که زهرا بیش از حدِ معمول، در برابر خانواده احساس مسؤولیت مى‏کند. بیشتر روزها فقط وقتى براى بازى سراغ بچه‏هاى دیگر مى‏رفت که مطمئن مى‏شد کارى باقى نمانده و مادرش از هر حیث راضى و راحت است.
خیلى چیزها بود که دلش مى‏خواست داشته باشد، اما به روى خود نمى‏آورد. با دیدن خوردنى، پوشیدنى یا یک وسیله سرگرمى، سر کوچکش را تکان مى‏داد و با خودش مى‏گفت: »حالا نه، بعداً...بعداً.«
اوایل شب پیش از آمدن پدرش، آب گرم و حوله و صابون را آماده کرد؛ بعد برایش چاى ریخت، کفشش را تمیز کرد، جورابش را شست و لباس‏هاى کارِ چهار روز گذشته‏اش را در تشت انداخت. مادرش به او اخطار کرد: »دست به اونا نزن! خودم بعداً بهشون مى‏رسم.«
زهرا چاى دوم را براى پدر آورد و تبسم‏کنان کنارش نشست و شیرین‏زبانى کرد: »امروز چه خبر؟ تو کارخونه از کى غیبت مى‏کردین؟ رئیس، معاون، رئیس حسابدارى؟«
پدرش کارگر یک کارگاه بزرگ بود. به‏خاطر حقوق کمى که مى‏گرفت، مجبور بود عصرها چند ساعتى در یکى از تعمیرگاه‏هاى کنار جاده کار کند. آسایش و خوشبختى خانواده براى این مردِ آرام و محجوب خیلى اهمیت داشت. مدتى بعد از مرگ مادر کرامت افسرده شده بود، ولى پس از ازدواج با اعظم و تولد زهرا روحیه‏اش خوب شد.
از سه روز پیش، زهرا با لبخندهاى شرم‏آگین و نگاه‏هاى معنادار مى‏خواست پدر و مادرش را متوجه چیزى کند. حالا هم یکى دو بار، همچون آدم بزرگ‏سالى که براى یک قضیه عاطفى و معنوى تأسف مى‏خورد، آه کشید. حسین متوجه شد. با مهربانى دستى بر موهاى دخترک کشید و گفت: »ها زهرا ! چیزى مى‏خواى؟«
زهرا خجالت کشید و صورتش گلگون شد. آب دهانش را قورت داد و جابه‏جا شد و لبخند شرمگینانه‏اى زد: »نه ...نه... ولى...«
خاموش شد و سرش را زیر انداخت. حسین گفت: »ولى چى عزیزم؟ حرفتو بزن!«
زهرا انگشت‏ها را درهم فرو برد، نگاه پرسنده‏اى به مادرش انداخت و بعد به پدرش چشم دوخت. بالاخره پا روى قلب خود گذاشت تا براى پدرش خرج بتراشد. با لبخند گفت: »عکس شاگرد اول‏ها رو مى‏زنن توى روزنامه‏ها. اگه پونزه تومن داشته باشم...«
دیگر چیزى نگفت. پدر بازوى لاغر دخترش را فشرد و گفت: »همین؟ خُب زودتر مى‏گفتى!«
و قول داد که یکى دو روز دیگر پول را بدهد.
زهرا چنان ذوق‏زده بود که تا نیمه‏شب به خواب نرفت. بارها عکس خودش را در روزنامه مجسم کرد. هر بار زیر عکس عنوانى مى‏گذاشت و جاى کلمه‏ها را تغییر مى‏داد. وقتى جمله دلخواهش را پیدا کرد، لبخند پیروزمندانه‏اى زد و دست‏هایش را به‏هم سایید. چند لحظه بعد، یاد پدرش افتاد و دلش سوخت. با خودش گفت: »کاش یه‏جورى مى‏شد که ازش پول نمى‏گرفتم!«
ولى اگر از پدر نمى‏گرفت از کى مى‏بایست مى‏گرفت؟ چند بار به مغزش فشار آورد و فقط یه‏چیز به ذهنش رسید: »کاش پونزه تومن پیدا مى‏کردم!«
از فردا، چه در حضور پدر و مادرش چه در غیاب‏شان، احساس شرمسارى داشت؛ به‏همین دلیل، بیش از پیش در خانه کار مى‏کرد. سبزى و نخود و لوبیا پاک مى‏کرد، اتاق‏ها و حیاط را جارو مى‏زد، اسباب و اثاث خانه را کهنه‏کشى مى‏کرد، به غذا سر مى‏زد و لباس مى‏شست؛ حتى از مادرش اجازه مى‏گرفت تا کارهاى سنگین‏تر را هم انجام دهد.
ده - دوازده روز بعد از دادن عکس و پول به مدیر مدرسه، شش روز هفته جلو دکه روزنامه‏فروشى مى‏رفت و منتظر مى‏ماند. به‏محض این‏که روزنامه‏فروش و شاگردش روزنامه‏ها را روى دکه مى‏گذاشتند، زهرا جلو مى‏پرید و بى‏اعتنا به اعتراض کسانى که در صف خرید روزنامه ایستاده بودند، یکى از روزنامه‏ها را برمى‏داشت و باز مى‏کرد و در همان حال مى‏گفت: »نترسین! نمى‏خوام نوبت‏تونو بگیرم، فقط مى‏خوام ببینم...«
بقیه حرفش را نمى‏گفت و تمام حواسش را متوجه عکس‏ها مى‏کرد.
چند هفته متوالى، کارش همین بود، اما هر بار با تلخکامى و اندوه از کنار دکه روزنامه‏فروشى دور مى‏شد. بعضى روزها براى مادرش خرید مى‏کرد. گاهى هم سرى به نانوایى مى‏زد تا براى شب نان بخرد.
به این رفت و آمدها و مرور سریع روزنامه عادت کرد. مادرش و کرامت هم به تب و تاب او عادت کرده بودند. کرامت گاهى سربه‏سرش مى‏گذاشت: »امروز هم عکست نبود؟ نکنه گم شده؟«
روزنامه‏فروش هم دیگر او را مى‏شناخت و با خوشرویى کمکش مى‏کرد تا زودتر صفحه‏هاى روزنامه را ببیند. گاهى بعد از جست‏وجوى بى‏فایده، ناراحت مى‏شد و چهره درهم مى‏کشید: »حیف! امروز هم نبود!«
پس از دو ماه، زهرا که دیگر کاملاً نگران شده بود، تصمیم گرفت اگر عکسش تا آخر هفته در روزنامه چاپ نشد، همراه مادرش به دفتر نمایندگى روزنامه برود و موضوع را با مدیر مدرسه هم در میان بگذارد. مادرش گفت: »باشه، میام! ولى چرا این‏قدر عجله دارى؟«
زهرا در جواب گفت: »دلم مى‏خواد پیش از شروع مدرسه عکسمو بزنن توى روزنامه.«
کرامت خنده‏کنان گفت: »دلش مى‏خواد مردم شهر زودتر بفهمن شاگرد اول شده.«
زهرا جواب نداد. سرش را زیر انداخت و لبخند شیرینى زد. او همان چیزى را مى‏خواست که برادرش به آن اشاره کرده بود.
سه روز بعد، گرماى هوا به اوج رسیده بود که زهرا از خانه بیرون رفت. مادرش و کرامت خواب بودند. دخترک براى این‏که وقت برگشتن، آنها را بیدار نکند، برخلاف روزهاى پیش کلید را برداشت و سراغ روزنامه‏فروش رفت. خیلى زود بود. در سایه گرم دیوار نشست و منتظر ماند. حوصله نداشت در صفى بایستد که کم‏کم داشت طویل مى‏شد. تقریباً یک ساعت و نیم گرما را تحمل کرد تا این‏که موتورسیکلت شاگرد روزنامه‏فروش ظاهر شد. همین‏که روزنامه‏ها را روى دکه گذاشتند، زهرا به‏طرف‏شان رفت و به‏سرعت یکى از روزنامه‏ها را برداشت. با دیدن عکسش در یکى از صفحه‏هاى میانى، جیغ بلندى کشید. روزنامه دیگرى برداشت، با دستپاچگى پول هر دو را روى دکه گذاشت و بدون توجه به همهمه اعتراض دیگران، به‏طرف خانه دوید. طول راه به هیچ‏چیز خاصى فکر نمى‏کرد، چون ذوق و شوق بیش از حد اجازه نمى‏داد کلمه‏ها و تصاویر به‏طور کامل در کنار یکدیگر قرار بگیرند. جلو درِ خانه نفسى تازه کرد. کلید را در قفل چرخاند و وارد شد. با سرعت به‏طرف اتاقى دوید که مادرش در آن خوابیده بود. همین‏که در را باز کرد، با چهره رنگ‏باخته، نگاه وحشت‏زده، اندام لرزان و دهان باز و حرکات پریشان مادرش و کرامت روبه‏رو شد. آن دو، برهنه و آشفته، کنار پتویى ایستاده بودند که روى زمین پهن شده بود و هاج و واج به او نگاه مى‏کردند. یادش رفت بگوید که عکسش را در روزنامه چاپ کرده‏اند. منگ و گیج به اتاق دیگر رفت و روزنامه‏ها از دست کرختش روى زمین افتاد. طعم خاک‏اره‏اى را که در کودکى چشیده بود، در دهان خشکش حس کرد. به زحمت لب‏هایش را جمع کرد و به هم فشرد. عضلات صورتش مثل چوب شده بود. به پهلو دراز کشید، دستش را زیر سرش گذاشت و چشم‏هایش را بست.


منبع: اتی بان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد