سه قدیس تیره
ولفگانگ برشرت
برگردان: سیامک گلشیری
وقتی در را باز کرد (با اینکار ناله در بلند شد)، چشمان آبی و بیحا زنش به او خیره شد. نگاه از چهره خسته حکایت میکرد. نفسهایش در آن اتاق سفید می زد، چون بسیار سرد بودند. مرد زانوی استخوانیاش را خم کرد و چوب را شکست. چوب نالهای کرد. آن وقت تردی و شیرینی همهجا را آکند. تکهای از آن را جلو بینی گرفت. کمابیش بوی کیک میداد.
آرام خندید. چشمان زن می گفتند، نه، نخند، خوابیده.
مرد چوب ترد و شیرین را توی بخاری کوچک حلبی گذاشت. آتش زبانه کشید و نور گرمی اتاق را انباشت. نور بر چهره کوچک و گردی افتاد و لحظهای درنگ کرد. چهره تنها یکساعت از عمرش میگذشت، اما چیزهای ضروری را با خود داشت : گوش، بینی، دهان و چشم. چشمها به یقین درشت بودند، پیدا بود، اگرچه بسته بودند. اما دهان باز بود و نفسی آرام از آن بیرون میآمد. بینی و گوشها سرخ بودند. مادر فکر کرد که زنده است. و چهره کوچک در خواب بود.
مرد گفت : «باز هم تفاله آبجو داریم.» زن جواب داد : «آره، چیز خوبییه. هوا سرده.» مرد باز چند تکه چوب نرم و شیرین آورد. فکر کرد حالا بچه کنار زنش است و حتما یخ میزند. ولی کسی نبود که مرد به این خاطر چند مشت نثار چهرهاش کند. وقتی مرد در بخاری را باز کرد، چند پرتو نور دیگر به صورت خواب آلود افتاد. زن آهسته گفت : «ببین، هاله نوره، میبینی؟» مرد فکر کرد : هاله! و کسی نبود که چند مشت نثار چهرهاش کند.
بعد چند نفر پشت در بودند. گفتند : «نورو از پنجره دیدیم. میخوایم ده دقیقهای اینجا بشینیم.»
مرد به آنها گفت : «آخه، ما بچه نوزاد داریم.» آنها دیگر چیزی نگفتند، ولی آمدند توی اتاق. از دماغشان مه بیرون میزد و پاهایشان را بلند کردند. سپس نور روی آنها افتاد.
سه نفر بودند. سه یونیفرم کهنه به تن داشتند. یکیشان یک کارتن مقوایی داشت و یکیشان یک کیف. و سومی دست نداشت. گفت : «یخ زدهان.» و دستهای بریده را بالا گرفت. آن وقت جیب پالتواش را رو به مرد گرفت. توی جیب توتون و کاغذ بود. آنها سیگار پیچیدند. اما زن گفت : «نکشین، برای بچه بده.»
آن وقت چهار نفر از در بیرون رفتند و سیگارهایشان چهار نقطه در دل شب بود. یکیشان پاهای باند پیچی چاقی داشت و تکهای چوب از کیفش درآورد. گفت : پیکرهی خره. تراشیدنش هفت ماه طول کشید. برای بچهس.» این را گفت و آن را به مرد داد. مرد پرسید : «چه بلایی سرپاهاتون اومده؟»
کندهِ کارِ پیکرهی خر گفت : «آب آورده، از گشنگییه.» مرد پرسید : «اون یکی چی؟ سومی؟» و در تاریکی به پیکره خر دست گذاشت. سومی تنش لرزید. آهسته گفت : «چیزی نیس. فقط مربوط به اعصابه. ترس آدمو آروم نمیذاره.» بعد سیگارهایشان را خاموش کردند و برگشتند توی خانه.
پاهایشان را بلند کردند و به چهره کوچک بچه نگاه کردند، که خوابیده بود. آنکه لرزیده بود، از کارتن مقواییاش دو شیرینی زرد درآورد گفت : اینها رو بدین به زنتون.»
وقتی زن آن سه مرد تیره را دید که روی بچهاش خم شدهاند، چشمان آبی بیحالش را کاملا باز کرد. ترسید. اما همانوقت بچه پاهایش را روی سینهاش بالا آورد و طوری جیغ کشید که سه مرد تیره پاهایشان را بلند کردند و به طرف در خزیدند. بار دیگر سرهایشان را تکان دادند. بعد از شب بالا رفتند.
مرد آنها را نگاه میکرد. به زنش گفت : «قدیسهای عجیب و غریبیان.» بعد در را بست. غرغرکنان گفت : «قدیسهای خوبیان.» و دنبال تفالههای آبجو گشت. اما چهرهاى برای مشتهایش نداشت.
زن آهسته گفت : «ولی بچه جیغ زد. خیلی بلند جیغ زد. به خاطر همین رفتن.» مغروزانه گفت : «ببین چقدر سرحاله.» چهره، دهانش را باز کرد و جیغ کشید.
مرد پرسید : «داره گریه میکنه؟»
زن جواب داد : «نه، فکر کنم داره میخنده.»
مرد چوب را بو کرد و گفت : «تقریبا مث کیکه. مث کیکه. خیلی شیرینه.»
زن گفت : «امروز عید کریسمس هم هس.»
مرد غرغرکنان گفت : «آره، کریسمسه.» و از بخاری چند پرتو نور بر چهره کوچکِ خفته افتاد.
برگرفته از مجموعه داستان اندوه عیسی، انتشارات نگاه